[ Album Image ]

غزلیات بیدل دهلوی به روایت سیدحسن حسینی

by Seied Hassan Hosseini

 



Tracks

آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کرده‌اند
آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود
آخر از جمع هوس‌ها عقده حاصل می‌شود
آخر ز سجده‌ام عرق جبهه سرکشید
آدمی کآثار تنزیهش رجوع خاک بود
آرزو سوخت نفس آینه دل بستند
آفات از هوس به سرت هاله می‌شود
آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
آگاهی از خیال خودم بی‌نیاز کرد
آگاهی دل انجمن اختلاف شد
آمدم تا صد چمن بر جلوه نازان بینمت
آن پری گویند شب خندید بر فریاد ما
آنجا که خیالت ز تمنا گله دارد
آنجا که طلب محو توکل شده باشد
آنجا که عجز ممتحن چون‌و‌چند بود
آن روز که پیدایی ما را اثری بود
آن سبک‌روحان که تن در خاکساری داده‌اند
آن سخاکیشان که بر احسان نظر واکرده‌اند
آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد
آن‌که از بوی بهارش رنگ امکان ریختند
آن‌که ما را به جفا سوخته یا می‌سوزد
آن‌ها که رنگ خودسری شمع دیده‌اند
آن‌ها که لاف افسر و اورنگ می‌زنند
آه به درد عجز هم کوشش ما نمی‌رسد
آه به دوستان دگر عرض دعا که می‌برد
آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود
آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد
اتفاق‌ است آن‌که هر دشوار را آسان نمود
احتیاجم خجلت از احباب برد
احتیاجی که سر مرد به خم می‌آرد
ادب چه چاره کند شوق چون فضول افتد
ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد
ادب‌‌سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
ادب‌سنج بیان حرفی از آن لب هر کجا دارد
از این حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم
از بس‌که به تحصیل غنا حرص تو جان کند
از بس‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ
از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد
از تغافل‌زدنی ترک سبب باید کرد
از چرخ نه هر ابله و نادان گله دارد
از چه دعوی شمع‌ها گردن به بالا می‌کشند
از حقه دهانش هر‌گه سخن برآید
از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
از دلم بگذشت و خون در چشم حیرت ساز ماند
از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند
از غبارم هر چه بالا می‌کشد
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند
از کجا آیینه با مردم موافق می‌شود
از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
از نامه‌ام آن شوخ مکدر شده باشد
از هجوم کلفت دل ناله بی‌آهنگ ماند
اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد
اسیر آن پنجه نگارین رهایی از هیچ در ندارد
اشک ز بیداد عشق پرده‌گشا می‌شود
اشک گهرطینت ما راه طپش سر نکند
اشکم از پیری به چشم تر پریشان می‌شود
اگر از گدازم نمی گل کند
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
اگر به گلشن ز ناز گردد قد بلند تو جلوه‌فرما
اگر تعین عنقا هوس‌پیام نباشد
اگر خضر خطت از چشمه حیوان نشان دارد
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
اگر دماغم در این خمستان خمار شرم عدم نگیرد
اگر سور‌ است و گر ماتم دل مأیوس می‌نالد
اگر معشوق بی‌مهر است و گر عاشق وفا دارد
اگر نظاره‌ای گل می‌توان کرد
امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
امروز ناقصان به کمالی رسیده‌اند
امروز نوبهار است ساغرکشان بیایید
امشب غبار ناله دل سرمه‌رنگ بود
انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
اهل معنی گر به گفت‌وگو‌ نفس فرسوده‌اند
اول در عدم دهنت باز می‌کند
اول دل ستم‌زده قطع امید کرد
ای بهار پرفشان دل بر گل و سنبل مبند
ای بی‌خردان طور تعین نگزینید
ای بی‌نصیب عشق به کار هوس بخند
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند
ای شمع تک‌وتاز نفس گرد سفر شد
ای ‌که در دیر غمت دم‌‌سرد پیدا کرده‌اند
این انجمن افسانه راز دهنی بود
این حرص‌ها که دامن صد فن شکسته‌اند
این دور دور حیز است وضع متین که دارد
این ستم‌کیشان که وهم زندگی را هاله‌اند
این غافلان که آینه پرداز می‌دهند
این‌قدر اشک به دیدار که حیران گل کرد
این‌قدر ریش چه معنی دارد
این‌قدر نمی‌دانم صیدم از چه لاغر شد
این‌که طاقت‌ها جوانی می‌کند
ای هوس‌آوارگان چند تک‌وپو کنید
با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود
با خزان آرزو حشر بهارم کرده‌اند
باد صحرای جنون هر‌گه گل‌افشان می‌شود
باده تحقیق را ظرف هوس تنگی کند
بار ما عمری‌ست دوش چشم حیران می‌کشد
باز از پان گشت لعل نوخط دلدار سرخ
باز اشکم به خیالت چه فسون می‌ریزد
باز بی‌تابی‌ام احرام چه در می‌بندد
باز دامان دل آهنگ چه گلشن می‌کشد
بازم از شرم سجود امشب عرق بی‌تاب شد
بازم از فیض جنون آماده شد سامان صبح
باز مخمور است دل تا بی‌خودی انشا کند
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد
با که گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد
با ما نه نم اشکی و نی چشم تری بود
با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
بت هندی کی از درد سر ترکان خبر دارد
بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
بر اهل فضل، دانش و فن گریه می‌کند
برای خاطرم غم آفریدند
بر این ستم‌کده یارب چه سنگ می‌بارد
بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چه سود
بر دستگاه اقبال کس خیره‌سر نگردد
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد
بر طمع طبع خسیسی که تفاخر دارد
برق خطی بر سیاهی می‌زند
برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود
بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند
بس‌که بی رویت بهارم کلفت‌انشا می‌کند
بس‌که بیمار تو بر بستر غم یک‌رو ماند
بس‌که در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود
بس‌که زخم کشته نازش تلاطم می‌کند
بعد از اینت سبزه خط در سیاهی می‌رود
به اقبال حضورت صد گلستان عیش‌درچنگم
به امّید فنا تاب‌وتب هستی گوارا شد
به اندک شوخی‌ای بنیاد تمکین کنده می‌گردد
به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد
به این عجزم چه از خاک حیاپرورد برخیزد
به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
به دل ز مقصد موهوم خارخار مریز
به روی آن جهان جلوه یک عالم نقاب افتد
به روی عالم‌آرا گر نقاب زلف درپیچد
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
به سرم شور تمنای تو تا می‌پیچد
به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید
به شوخی زد طرب غم آفریدند
به طراز دامن ناز او چه ز خاکساری ما رسد
به عبرت آب شو ای غافل از خمیدن موج
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون گردد
به کدام فرصت از این چمن هوس از فضولی اثر کشد
به کوی دوست که تکلیف بی‌نشانی بود
به گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد
به گفت‌وگوی کسان مردمی که می‌لافند
بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
بی‌مغزی و داری به من سوخته‌جان بحث
پای طلب دمی که سر از دل برآورد
پرِ افشانده‌ام با اوج عنقا گفت‌وگو دارد
پر مفلسم به من چه نوا می‌توان رساند
پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد
پی اشک من ندانم به کجا رسیده باشد
تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث
تا ز پیدایی به گوشم خواند افسون احتیاج
تا کجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ
ترک آرزو کردم رنج هستی آسان شد
جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالی‌ست
چنان پیچیده طوفان سرشکم کوه و هامون را
چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خودکامش
چو شمع یک مژه وا کن ز پرده مست برون آ
خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا
خجلم ز حسرت پیری‌‌ای که ز چشم تر نکشد قدح
خشم را آیینه‌پرداز ترحم کرده‌ای
خطابم می‌کند امشب چمن‌دربار پیغامی
خطاپرست مباش ای ز راستی عاری
خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح
خواری‌ست به هر کج‌‌منش از راست‌روان بحث
خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینه فردی
خوش است از دور نذر محفل هم‌صحبتان بوسی
خیالت برنمی‌تابد شعور ای بی‌خودی جوشی
خیالت هر کجا تمهید راحت‌پروری کردی
دارد به من دل‌شده امشب سر جنگی
دارم ز نفس ناله که جلاد من این است
در آن محفل که الفت‌قابل زانوست پیشانی
در این حدیقه نه‌ای قدردان حیرانی
در این محفل که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
در این مکتب که با آن طفل بازیگر کند بازی
در این ویرانه بی سعی قناعت وا نشد جایی
در پرده هر رنگ کمین‌کرده شکستی
در جنونم موی سر سامان راحت چیده است
درِ دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
در دلی اما به قصد اشکم افسون می‌کنی
در ربط خلق یکسر ناموس کبریایی‌‌ست
در زندگی نگشتیم منظور آشنایی
درگرفته‌ست زمین تا به فلک بی‌سروپایی
در لاف حلقه‌ربا مزن به ترانه‌های سنان کج
دلت فسرد جنونی کز آشیانه برآیی
دل حیرت‌آفرین است هرسو نظر گشاییم
دل فتح و دست فتح و نظر فتح و کار فتح
دم سرد بسته به پیش خود چه‌قدَر دماغ فسرده‌یخ
دمی که عجز شود دستگاه بیکاری
دور از بساط وصل تو ماییم و دیده‌ای
دوستان این خاک‌دان چون من ندارد دیگری
دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان گذشت
دیده‌ای داریم محو انتظار مقدمی
دیده‌ای را که به نظّاره دل، محرم نیست
دیده حیرت‌نگاهان را به مژگان کار نیست
راحت جاوید عشاق از فضولی رستن است
راحت کجاست گر دلت از خویش رسته نیست
رزق خلوتگه اندیشه روزی‌خوار است
رفتن عمر ز رفتار نفس‌ها پیداست
رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی
رمی بی‌تابی‌ای تغییر رنگی گردش حالی
رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است
رنگ طاقت سوخت اما وحشت‌آغازم هنوز
رنگ عجزم لیک با وضع خموشم کار نیست
رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت
رنگم در این چمن به هوس پرزننده نیست
ره مقصدی که گم‌ است و بس به خیال می‌سپری عبث
زآتش رخسار که ساغر گرفت
زآن اشک که چون شمع ز چشم تر من ریخت
زآن خوشه که میناگری باغ عنب داشت
ز آهم نخل حسرت شعله‌بالاست
ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی
زانقلاب جسم دل بر ساز وحشت هاله نیست
زاهد که بادش آفت ایمان شکست و ریخت
زبان چو کج‌روش افتد جنون بدمست است
ز بس به خلوت حسن تو بار آینه است
ز بس‌که کرد تصور نگاه مژگانی
ز بس که معنی مکتوب عشق پیچش داشت
ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند
ز پیراهن برون‌آ بی ‌شکوهی نیست عریانی
ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی
زخمی به‌ دل از دست نگارین تو دارم
ز خود رمیدن دل بس‌که شوخی‌انگیز است
ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی
ز خویش مگذر اگر جوهرت شناسایی‌ست
ز دستگاه جنون راز همتم فاش است
ز دستگاه مبر زحمت گران‌جانی
ز دهر نقد تو جز پیچ و تاب دشوار است
ز شور حیرت من گوش عالمی باز است
ز عریانی جنون ما نشد مغرور سامانی
ز غرور شمع و رعونتش همه جاست آفت روشنی
ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
ز گریه سیری چشم پرآب دشوار است
زلف آشفته‌سری موجه دریای من است
زندگانی از نفس آفت‌بنا افتاده است
زندگانی در جگر خار است و در پا سوزن است
زندگانی‌ست که جز مرگ سرانجام نداشت
زندگی تمهید اسباب فناست
زندگی را شغل پرواز فنا جزء تن است
زندگی سد ره جولان ماست
زندگی شوخی کمین رمی‌ست
زندگی نقد هزار آزار است
ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
ز نقش پای تو کآیینه‌دار آینه است
ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله‌درچنگی
زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان
زهی خمخانه حیرت کلام هوش تسخیرت
زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت
زهی هنگامه امکان جنون‌ساز غریبانت
زیر گردون طبع آزادی‌نوایی برنخاست
زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتی‌ست
زین سال و ماه فرصت کارت منزه است
زین عبارات جنون تحقیق بی ناموس نیست
زین گلستان نیستم محتاج دامن‌چیدنی
زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت
سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت
ساز تو کمین‌نغمه بیداد شکستی‌ست
سایه دستی اگر ضامن احوال ماست
سبکساری‌ست هرگه در نظرها بی‌درنگ آیی
ستم‌شریک من یأس‌خو شدن ستم است
سجده‌بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی
سخت‌جانی از من محزون که باور داشته‌ست
سرخط درس کمالت منتخب‌دانی بس است
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تأثیری
سرشکم نسخه دیوانه کیست
سرکشی‌ها به مرگ راهبر است
سر کیست تا برد آرزو به غبار سجده‌کمینی‌ات
سرمایه عذر طلبم از همه بیش است
سرمنزل ثبات قدم جاده‌ساز نیست
سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است
سر هر کس ز گلی پر زده است
سرو بهارجلوه قد دلستان کیست
سرو چمن دل الف شعله آهی‌ست
سعی جاه آرزوی خاک شدن در سر داشت
سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت
سعی ناپیدا و حسرت‌ها دویدن‌آرزوست
سفله با جاه نیز هیچ‌کس است
سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست
سیرابی از این باغ هوس یأس‌پرست است
سیر بهار این باغ از ما تمیزخواه است
شب به یاد، آن لب خموش گذشت
شب چشم نیم‌مستش واشد ز خواب نیمی
شب که جوش حسرتی زآن نرگس خودکام داشت
شب که حسنش بر عرق پیچید سامان قدح
شب که حیرت با خیالت طرح قیل و قال ریخت
شب که شور بلبل ما ریشه در گلزار داشت
شب که طاووس مرا شوق تو بال‌افشان داشت
شب که طوفان‌جوشی چشم ترم آمد به یاد
شب، گریه‌ام به آن‌همه سامان شکست و ریخت
شب هجوم گریه او در خیالم جا گرفت
شد لب شیرین‌ادایش با من از ابرام تلخ
شده عمرها که نشانده‌ام به کمین اشک چکیده‌ای
شرر کاغذی آرایش دکان نکنی
شعله بی‌بال‌وپر سجده‌گر اخگر است
شعله‌ها در گرم‌جوشی داغ آه سرد ماست
شهیدان وفا را درس دیداری‌ست پنهانی
شهید خنده زخمم که تیغ همدم اوست
شوخ بی‌باکی که رنگ عیش هر کاشانه ریخت
شوخی انداز جرئت‌ها ضعیفان را بلاست
شوخی که جهان گرد جنون نظر اوست
شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است
شور گمگشتگی‌ام زد به در رسوایی
شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست
شوق دیدارم و در چشم کسان راه من است
شوکت شاهی‌ام از فیض جنون در قدم است
شیخ تا عزم بر نماز شکست
صاحب خُلق حَسن گل‌ها به دامن داشته‌ست
صاف‌طبعان را غمی از خارخار کینه نیست
صبح از دل چاک که در این باغ سخن رفت
صبح این بادیه آشوب طپش‌های دل است
صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم
صبح هستی نیست نیرنگ هوس بالیده است
صد رنگ نقش بستیم در یاد گل‌جبینی
صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست
صفای آب به یاد غبار راه کسی‌ست
صفای حال ما مغشوش رنگی‌ست
صفحه دل بی خط زخم تو فرد باطل است
صنعت نیرنگ دل بر فطرت کس فاش نیست
صورت راحت نفور از مردمان عالم است
طاس این نرد اختیاری نیست
طبعی که امیدش اثرآماده بیم است
طپیدن دل عشاق محو کسوت آه است
طرب در این باغ می‌خرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
طوق چون فاخته شیرازه مشت پر ماست
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست
عالم ایجاد عشرتخانه جزء و کل است
عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست
عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پاوسری
عالمی را بی‌زبانی‌های من پوشیده است
عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی
عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی
عجز ما چندین غبار از هر کمین برداشته‌ست
عرق‌ریز خجالت می‌گدازد سعی بی‌تابی
عرق‌فشانی شبنم در این حدیقه گواه است
عزت و خواری دهر آن‌همه دور از هم نیست
عشرت‌فروز انجمن هستی‌ام حیاست
عشرت موهوم هستی کلفت دنیا بس است
عشق از خاک من آن روز که وحشت می‌بیخت
عشق از خاک من آن روز که وحشت می‌ریخت
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
عمر سبک‌عنان کجاست از نظرم تو می‌روی
عمر گذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
عمرها شد عجز راحت سوی جیبم رهبر است
عمری‌ست به چشمم ز نم اشک اثر نیست
عمری‌ست به حیرت نفس سوخته رام است
عمری‌ست سرشکی نزد از دیده تر موج
عمری‌ست که در حسرت آن لعل گهر موج
عمری‌ست همچو مژگان از درد ناتوانی
عنانم گر نگیرد خاطر آیینه‌سیمایی
عنقاسراغم از اثرم وهم و ظن تهی‌ست
عنقا سروبرگیم مپرس از فقرا هیچ
غبارم می‌کشد محمل به دوش ناله دردی
غبار هوش طوفان دارد ای مستی جنون‌تازی
غزال امن که الفت خیال مبهم اوست
غفلت از عاقبت عقوبت‌زاست
غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست
غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
غنچه در فکر دهانت ‌گوشه‌گیر خسته‌ای‌ست
فرصت نظّاره تا مژگان گشودن درگذشت
فریاد که در عالم تحقیق کسی نیست
فریبم می‌دهد آسودگی ای شوق تدبیری
فسون وهم چه مقدار رهزن افتاده‌ست
فضای وادی امکان پر از غبار فناست
فغان که فرصت دام تلاش چیدن رفت
فکر آزادی به این عاجزسرشتی‌ها تری‌ست
فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردن است
فنامثالم و آیینه بقا اینجاست
قابل نخل ما بر دگر است
قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت
قانون ادب پرده‌در صوت و صدا نیست
قدح از شوق لعلت چشم بی‌خواب است پنداری
قدح‌پیمای زخمم در هوای آب پیکانی
قصر غنا که عالم تحقیق نام اوست
قید الفت هستی وحشت‌آشیانی‌هاست
کار به نقش پا رساند جهد سر هوایی‌ات
کام همت اگر انباشته ذوق خفاست
کاهش طبع من از فطرت بی‌باک خود است
کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست
کجا خلوت و انجمن دیده‌ای
کرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی
کنون که مژده دیدار شوق‌بنیاد است
که دم زند ز من و ما دمی که ما تو نباشی
که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت
که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی
کو خلوت و چه انجمن؟ آثار جاه اوست
کی‌ام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی
کی‌ام من شخص نومیدی‌سرشتی عبرت‌ایجادی
کیستم من نفس‌ سوخته‌ای منجمدی
کیسه‌پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای
کی شود وهم تعلق مانع وارستگان
کینه را در دامن دل‌های سنگین مسکن است
گاه گل گاه چمن گاه هوا می‌گردی
گذار امن در این انجمن کم افتاده‌ست
گر آینه‌ات محرم زشتی و نکویی‌ست
گر از گوهر کمر سازی و گر دستار زر پیچی
گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است
گر به گردون می‌کشی گردن وگر در سجده‌ای
گر جنونم هوس قطع منازل می‌داشت
گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست
گردباد امروز در صحرا قیامت کاشته‌ست
گرد ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست
گرد عجزم، خوش‌خرامان سرفرازم کرده‌اند
گرفتم شوخی‌ات با شور صد محشر کند بازی
گرم‌رفتاری که سر در راه آن یکتا گذاشت
گر نیست در این میکده‌ها دور تمامی
گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده‌ای
گر یک مژه چون چشم فراهم شده باشی
گل در چمن رسید و قدم بر هوا گذاشت
گلدسته نزاکت حسنت که بسته است
گل کردن هوس ز دل صاف تهمت است
گه به رو می‌دوی و گاه به سر می‌آیی
گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است
لاف ما و من یکسر دعوی خدایی‌هاست
لوح هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه کلاهی
ما و من شور گرفتاری‌هاست
ما و من گم گشت هرگه خواب شد هم‌بسترت
ماییم و خاک و وعده‌گه انتظار و هیچ
ماییم و دلی سرورق بی‌سروپایی
ماییم و گرد هستی حرمان‌دمیده‌ای
مباد چشمه شوق مرا فسردن موج
مباش سایه‌صفت مردهٔ تن‌آسانی
مباش غره به سامان این بنا که نریزد
مبتذل صبح و شام تازگی‌آرنده نیست
محرم حسن ازل اندیشه بیگانه نیست
محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
مرا به آبله پا چه مشکل افتاده‌ست
مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری
مژه به هم نزنی آینه به زنگ نگیری
مژه‌واری ز خواب ناز جستی
مست عرفان را شراب دیگری در کار نیست
مشاطه شوخی که به دستت دل ما بست
مشکل از هرزه‌دوی جز به تب‌وتاب رسی
معراج ماست پستی اقبال ما زبونی
معراج ماست دستی اقبال ما زبونی
مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست
مکش رنج تأمل گر زیان خواهی و گر سودی
مگو طاق و سرایی کرده‌ام طرح
من و دیوانه‌خو طفلی که هر جا سرکند بازی
موج جنون می‌زند اشک پریشان کیست
موج هر جا در جمعیت گوهر زده‌ است
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
می‌ای که شوخی رنگش جنون افلاک‌ است
می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی
می‌روم از خویش و حسرت گرم اشک افشاندن‌ است
ناتوانی گر چنین اعضای ما خواهد شکست
ناله‌ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
نتوان برد ز آیینه ما زنگ حدوث
ندارد ساز این محفل مخالف‌پرده‌آهنگی
نداشت دیده من بی تو تاب خنده صبح
نشد آیینه کیفیت ما ظاهرآرایی
نشد حجاب خیالم غبار جسمانی
نفس در طلب سوختی دل ندیدی
نقش ما شد وبال یکتایی
نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی
نمی‌باشد چو من در کسوت تجرید عریانی
نمی‌باشد دل مأیوس بی‌ کیفیت نازی
نمی‌دانم ز گلزارش چه گل چیده‌ست حیرانی
نمی‌گنجم به عالم بس‌که از خود گشته‌ام فانی
نه با صحرا سری دارم نه با گلزار سودایی
نه نفس تربیتم کرد و نه دامان مددی
نه همین سبزه از خطش تر گشت
نیاز جلوه دارم حیرت آیینه‌پروردی
نیاز نامه ما عرض سجده عنوانی‌ست
نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جست‌وجوست
نیستی تا علم همت عنقا برداشت
نیک و بد این مرحله خاکش به کمین‌ است
نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است
نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدن‌ است
هر جا دلی طپیدن شوق خیال داشت
هرچند در این گلشن هر سو گل خودرویی‌ست
هر چه از مدت هست و بود ا‌ست
هر سو نگرم دیده به دیدار حجاب‌ است
هر کجا دستت برون از آستین گردیده است
هر کجا لعل تو رنگ خنده مستانه ریخت
هر کجا وحشتی از آتشم افروخته است
هر کس اینجا یک‌ دو‌ دم دکان بسمل چید و رفت
هر که آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
هر که را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت
هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس‌ است
هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
هماسراغم و زیر فلک مگس هم نیست
همت از هر دو جهان جست و ز دل درنگذشت
همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
همت ز گیرودار جهان رم کمین خوش‌ است
همت من از نشان جاه چون ناوک گذشت
همچو شبنم ادب آیینه زدودن بوده‌ست
همچو گوهر قطره خشکی عیانم کرده‌اند
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
همه راست زین چمن آرزو که به کام دل ثمری رسد
همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت
هوس به فتنه صد انجمن نگاه شکست
هوس دل را شکست اعتبار است
هیچ‌کس جز یأس غم‌خوار من دیوانه نیست
هیچ‌کس چون من در این حرمان‌سرا ناشاد نیست
واژگونی بس‌که با وضعم قرین گردیده است
وحشت مدعا جنون‌ثمر ا‌ست
وحشی صحرای حسن نرگس فتان کیست
وضع ترتیب ادب در عرصه‌گاه لاف نیست
وضع خطوط جبین از قلم مبهمی‌ست
وهم هستی هیچ‌کس را از طپیدن وانداشت
یأس مجنون آخر از پیچ‌وخم سودا گذشت
یاد آن جلوه ز چشمم گره اشک‌گشاست
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند
یارب امشب آن جنون‌آشوب جان و دل کجاست
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک‌ است
یک شبم در دل نسیم یاد آن گیسو گذشت